این روزهای من و سدنا
این روزها تمام دل مشغولی های من در وجود نازنین تک دخترم خلاصه میشه .امروز جمعه دقیقا یک هفته شد که من دخترم نازمو از شیر گرفتم تا الان که یادت نرفته و هر وقت تنها میشی میای و سراغ می میتو از من میگیری و منم باید به یه نحوی سرت و گرم کنم که البته اعتراف میکنم کار سختیه چون هیچ چیزی و فراموش نمیکنی همین که سرگرمت میکنم چند ساعت بعد روز از نو روزی ازنو.
ولی اعتراف میکنم که بیشتر از قبل برات وقت میزارم بیشتر بیشتر دوست دارم حتی وقتی شبا تند وتند بیدار میشی و بهانه میگیری حتی یکبار هم کم نیاوردم و تا صبح با لا سرت بودم و نوازشت کردم تا احساس نکنی که مامان دوست نداره ...
درست تو از من مستقل شدی ولی مامان بیشتر و بیشتر از قبل به تو وابسته شده .
دیشب موقعی خواب تو بود و مامان داشت کارای اخر شب شو انجام میداد تا بعد بیام و کنار دخترم بخوابم که با گفتن اولین جمله ی کامل(مامان بیا بگاب) تو تمام کارامو رها کردم و اومدم کنارت وتو هم سریع چشماتو بستی با چنان ارامشی خوابیدی که دوست نداشتم چشم از صورت مثل ماهت بردارم .اینقدر با این جملت انرزی گرفتم که خدا میدونه