سدناسدنا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

خاتون خونه

عکس اتلیه

سلام دختر قشنگم دیروز بالاخره عکس اتلیه ات اماده شد وبا بابایی رفتیم و اوردیمشون وااااااااااااااااااااااااییییییییییییییییییییییییی که چقدر قشنگ شدن اینقدر بانمک که نگو خیلی قشنگ شده عکسات قربونت برم از دیروز تا الان فکر کنم صدباری  من عکسارو دیدم و بازم سیر نشدم ولی حیف هر کاری میکنم نمیشه بزارم تو وبلاگت حالا بازم سعی میکنم بتونم ردیفش کنم
10 تير 1391

ما ما

سلام سلام  بعداز یه مدت طولانی میدونم مامان تنبلی بودم قول میدم دیگه غیبت طولانی نداشته باشم البته اینم بدون که چند روزی بود کامپیوتر هنگیده بود وتا ردیف بشه چند روزی طول کشید و چند روزی ام مامان مهمون داشت جک و جیل دختر خاله ها اینجا بودن و حسابی این دو روز شما از دستشون گریه کردی دوقلوهای افسانه ای حسابی شیطون شدن و خاله ی بیچاره ی منو خسته می کنن ولی این همه ازار و اذیتشون باعث شد که تو ما ما کنی و منم کلی ذوووووووووووووووووووووققققققققققققققققققق هر وقت که اشکت در میاد اینقدر شیرین میگی ماما....ماما.... که من دوست ندارم ارومت کنم تا بیشتر تو صدام کنی  اخه نمی دونی که کییییییییییییییییییفی میده .تمام خستگی از وجودم پاک میش...
3 تير 1391

ولادت حضرت علی

دل هر چه نظر به وسعت عالم تافت / جز نور تو در عرصه ی آفاق نیافت هنگام نهادن قدم بر سر خاک / دیوار حرم به احترام تو شکافت . . .      سلام بابا جونم خیلی دوست داررررررررررم و این روز و به شما و همه ی باباهای مهربون و زحمت کش تبریک میگم و انشاالله همیشه سالم وسلامت باشید اینم یه کارت پستال از طرف سدنا به باباش و دوتا باباجونش ...
14 خرداد 1391

هشت ماهگی سدنا

سلام دختر نازم امروز به سلامتی هشت ماهه شدی مبارکت باشه گلمممممممم دیگه هیچ کس حریف شیطون بازیات نیست .یه جا بند نمی شی همش داری می چرخی تو خونه و وقتی که گرسنه میشی یه ریزه نق نق میکنی وهمین که شیر می خوری مثل یه فرشته تو بغل مامانی خوابت می بره اینقدر قشنگ می خوابی که دوست ندارم چشم ازت بردارم اخه از دیدنت سیر نمی شم امروز صبح  وقتی بیدار شدم وهمین که چشمم به تو افتاد که اینقدر ناز خوابیده بودی یه ان یاد اولین روزی که بدنیا اومدی افتادم .هیچ وقت اون روزو یادم نمی ره که داشتم برای دیدنت جون میدادم اخه دختر نازم از بس سر به هوا بود دکتر دستور سزارین و داد و من اصرار به زایمان طبیعی میکردم همه از این دل و جرات من برای...
13 خرداد 1391

ادای نذر ورفتن به مشهد

یه روز که طبق روال همیشه سرگرم اشپزی بودم تا بابایی بیاد نهار بخوریم .ان روز دیدم بابایی زودتر اومد و یه برگه همراهش منم چون هنوز نهارم  اماده نشده بود سریع رفتم سراغ کارام .بابایی همش میگفت موبایلم و از تو کیفم بده منم سریع بهش  میرسوندمو میرفتم اشپزخونه اما چند دقیقه بعد دوباره یه بهانه ی دیگه میاورد که من برم سراغ وسایلش منم چون کار داشتم اخر صدام دراومد که بابا کاردارم خودت کاراتو انجام بده بعد گفت اون برگه رو بخون خوشت میاد ها !!!!!!!!!میگفتم باشه بعداز نهار اخر سر کلافه شد گفت چرا حس کنجکاویت اینقدر ضعیف شده(اخه عزیزم مامان یه ریزه زیادی کنجکاوه )پاشو الان اون برگه رو بخون. منم سریع رفتم و دیدم واییییییییی بابایی3تا بیلیط هو...
12 خرداد 1391

دخترم خوب شد ه

سه ماه و پنج روز بود که پای شما رو گچ گرفته بودیم اخه در رفتگی لگن داشتی و نوع گچ گیری پاتم جوری بود که مامان نمی تونست از خانه خیلی بیرون بره فقط یکی دو روز در هفته میر فتیم خانه مادر جون اینا تا کمی حال وهوام عوض بشه اخه هم مامان وهم بابا خیلی دپرس شده بودیم. و برای امسال عیدمون که خدا همچین فرشته ای بهمون داده برنامه ی  یه مسافرت باحال ریخته بودیم( چه می دونستیم که دکتر شما هنوز نمی خواد گچ وباز بکنه بعداز یک ماه اول که خدا فقط از حال و روز مامان خبر داره به امید اینکه دیگه دخترم خوب شده  و از این شرایط سخت راحت میشه رفتیم بیمارستان مفید کودکان اما باز دکتر سامی تشخیص داد که هنوز باید تحمل کنید تا  کامل...
11 خرداد 1391

تولد بابایی

سلام مامانی .. الان که دارم برات می نویسم شما مثل یه فرشته خوابیدی  .منم یه کم پکرم اخه تولد بابایی .ولی بابایی رفته برای ختم مادر همکارش شمال ...امسال چون بابا شده بود پیش خودم حسابی برنامه ریزی کرده بودم تا سنگ تموم بزارم اما نشد انشاالله یه فرصت بهتر.بزار از همین جا من و شما تولد بابایی و بهش تبریک بگیم ارزو کنیم که انشاالله همیشه سلامت باشه ودر کنار هم  مخصوصا دختر خوشگلش شاد باشه.              ...
10 خرداد 1391

روز تولد تو

تا زمانی که زنده ایم هییییییییییچ وقت اون روز قشنگ و پرخاطره رو من وبابایی فراموش نمی کنیم و همیشه  میگیم:   خدایا شکرت  ما رو قابل دونستی که طعم پدر ومادر شدن رو بچشیم                                    ...
7 خرداد 1391

دس دسی

کوچولوی دوست داشتنی مامان امروز با چند بار تکرار تونستی دست زدن رو یاد بگیری به اصطلاح دس دسی کنی واااااااااااااااااای دوست دارم بچلونمت                                                                                      ...
6 خرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به خاتون خونه می باشد