یه روز که طبق روال همیشه سرگرم اشپزی بودم تا بابایی بیاد نهار بخوریم .ان روز دیدم بابایی زودتر اومد و یه برگه همراهش منم چون هنوز نهارم اماده نشده بود سریع رفتم سراغ کارام .بابایی همش میگفت موبایلم و از تو کیفم بده منم سریع بهش میرسوندمو میرفتم اشپزخونه اما چند دقیقه بعد دوباره یه بهانه ی دیگه میاورد که من برم سراغ وسایلش منم چون کار داشتم اخر صدام دراومد که بابا کاردارم خودت کاراتو انجام بده بعد گفت اون برگه رو بخون خوشت میاد ها !!!!!!!!!میگفتم باشه بعداز نهار اخر سر کلافه شد گفت چرا حس کنجکاویت اینقدر ضعیف شده(اخه عزیزم مامان یه ریزه زیادی کنجکاوه )پاشو الان اون برگه رو بخون. منم سریع رفتم و دیدم واییییییییی بابایی3تا بیلیط هو...